گشودن نافه. باز کردن نافه. باز کردن سر نافه. مجازاً، به معنی مشکین کردن هوا: هر نافه که می گشود از آن زلف خون در دل آهوان چین داشت. طالب آملی (از آنندراج)
گشودن نافه. باز کردن نافه. باز کردن سر نافه. مجازاً، به معنی مشکین کردن هوا: هر نافه که می گشود از آن زلف خون در دل آهوان چین داشت. طالب آملی (از آنندراج)
یا رخت گشادن. رخت از تن برون آوردن. لخت شدن، بنه افکندن. بار انداختن. مقیم شدن بقصد آسایش. اقامت گزیدن: به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی
یا رخت گشادن. رخت از تن برون آوردن. لخت شدن، بنه افکندن. بار انداختن. مقیم شدن بقصد آسایش. اقامت گزیدن: به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
یا کام دل گشودن. مراد دل برآمدن. به مراد دل رسیدن: دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند. حافظ (از آنندراج)
یا کام دل گشودن. مراد دل برآمدن. به مراد دل رسیدن: دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند. حافظ (از آنندراج)
فرج یافتن. گشایش یافتن کار: ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید. مجیر بیلقانی. عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری. سعدی (طیبات)
فرج یافتن. گشایش یافتن کار: ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید. مجیر بیلقانی. عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری. سعدی (طیبات)
ساختن راه. (یادداشت مؤلف). ساختن و بنا کردن راه میان شهرها و آبادی ها اعم از راه آهن و شوسه و جز آن. بشر از دیرباز، برای تهیه وسایل و رفع نیازمندیها بفکر مسافرت از نقطه ای به نقطۀ دیگر بوده و برای تأمین این منظور راه هایی را لازم داشته است، ولی چون فاصله همه نقاط را به آسانی نمیتوانسته است بپیماید از اینرو به کشیدن راههای گوناگون در ادوار مختلف دست زده است. کشیدن راهها پابپای پیشرفت تمدن تکامل یافته و بتدریج از کشیدن راههای پیاده رو و مالرو تا راه آهن وراههای دریایی و هوایی رسیده است. امروزه در کشیدن راه آهن و جز آن اصولا نکات زیر در نظر گرفته میشود: 1- مسائل اقتصادی از قبیل هزینه و سود آن و اهمیت صادرات و واردات محل. 2- احتراز از رودخانه ها و دره ها و کوهها و انتخاب کوتاهترین فاصله تا حدود امکان. 3- آبادی نقاط حاصلخیز که در سر راه قرار دارند برای حمل فرآورده های آنها. 4- ملاحظات سوق الجیشی و سپاهیگری. 5- مسافرت بین محل های سر راه. و رجوع به راهسازی شود. - راه خود را کشیدن و رفتن، بی هیچ مقاومتی و امتناعی و اعتراضی یا توجهی بدیگران عازم شدن
ساختن راه. (یادداشت مؤلف). ساختن و بنا کردن راه میان شهرها و آبادی ها اعم از راه آهن و شوسه و جز آن. بشر از دیرباز، برای تهیه وسایل و رفع نیازمندیها بفکر مسافرت از نقطه ای به نقطۀ دیگر بوده و برای تأمین این منظور راه هایی را لازم داشته است، ولی چون فاصله همه نقاط را به آسانی نمیتوانسته است بپیماید از اینرو به کشیدن راههای گوناگون در ادوار مختلف دست زده است. کشیدن راهها پابپای پیشرفت تمدن تکامل یافته و بتدریج از کشیدن راههای پیاده رو و مالرو تا راه آهن وراههای دریایی و هوایی رسیده است. امروزه در کشیدن راه آهن و جز آن اصولا نکات زیر در نظر گرفته میشود: 1- مسائل اقتصادی از قبیل هزینه و سود آن و اهمیت صادرات و واردات محل. 2- احتراز از رودخانه ها و دره ها و کوهها و انتخاب کوتاهترین فاصله تا حدود امکان. 3- آبادی نقاط حاصلخیز که در سر راه قرار دارند برای حمل فرآورده های آنها. 4- ملاحظات سوق الجیشی و سپاهیگری. 5- مسافرت بین محل های سر راه. و رجوع به راهسازی شود. - راه خود را کشیدن و رفتن، بی هیچ مقاومتی و امتناعی و اعتراضی یا توجهی بدیگران عازم شدن
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو